وب هنري من وب هنري من ، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
سید محمد متین سید محمد متین ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

✫فرشته زمیني ما ✫(دانلودهای رایگان)✫

بارداري و مادر شدن

1392/6/16 21:18
1,303 بازدید
اشتراک گذاری

واقعیت را بگویم؟ هیچ نمی دانستم دارم چه می کنم. یک روز خواستم مادر باشم و بَنگ... چند هفته بعد جواب آزمایش مامان صدایم می کردniniweblog.comعجب روز خوبی بود آن روزهورا. روزی که دستم را روی دلم گذاشتم و به کسی که هنوز هیچ چیز نبود سلام کردمقلب.
9 ماه گذشت. 9 ماه بارداری خیلی بیشتر از 9 ماه معمولی یا 9 ماه تحصیلی طول می کشد. آنقدر کش می آید که کم کم یادت می رود زندگی غیر بارداری چه طوری ست. فکر می کنی از اول به همین شکل به دنیا آمدی. همین قدر عجیب، همین قدر سنگین، همراه با موجودی دیگر. موجودی که هر روز بزرگتر  می شود و تکان هایش محسوس ترniniweblog.com.روزهای آخر بود که کم کم حس کردم این بازی چند ماهه دارد جدی می شود و یک نفر قصد دارد در بزند و بیرون بیایدniniweblog.com.يک نفر. یک پسرniniweblog.com. یک آدم واقعی. بعد روزها آرام آرام اما تند تند گذشتند و رد شدند و صفحه تقویم روی «آن روز» ایستاد. همان روزی که باید ساک از قبل آماده کرده را بر می داشتیم و به سمت بیمارستان می راندیم. همان روزی که همراهانم پشت دری بسته ماندند و من رفتم تا در لباسی سبزفرو روم و رگم میزبان سوزن شود. همان روزی که تختی متحرک مرا از راهروها رد کرد و به اتاق عمل برد. چقدر شبیه فیلم ها بود. دراز کشیدن روی آن تخت و تماشای سقف و صورت پرستارها. راستی این اتاق عمل عجب جای ترسناکی ستاسترس. شجاع ترین آدم زمین هم که باشی نمی توانی دست کم چند لحظه ای به بیهوشی و هرگز به هوش نیامدن فکر نکنی. سرمای اتاق دویده بود زیر پوستمniniweblog.com. دندان هایم به هم می خوردو تمام بدن می لرزید. ترسیده بودم؟ نه. اگر ترسیده بودم پس آن لبخند کش آمده بر روی صورتم چه بود؟ پس چرا پرستارها با جمله «چه مادر شجاعی» به سمتم می آمدند؟ ماسک را روی صورتم گذاشتند. گفتند نفس بکش. چند بار نفس کشیدم؟ چقدر طول کشید تا بیهوش شوم؟ سرما هم كه خورده بودم . یک چیزی چسبیده بود ته گلویم. از آنجا به بعد را یادم نمی آید. کات. خنثی

چشم هایم را که باز کردم روی تخت اتاق ريكاوري بودم. درد داشتم؟ یادم نمی آید. تصویر محو آدم ها از جلوی چشم هایم رد می شد. نمي تونستم نفس بكشم انگار داشتم خفه ميشدم .سعي ميكردم دستامو بالا بيارم تا به پرستارها بگم ماسك اكسيژن برام بذارن اما انگار كسي صدامو نميشنيد.يادم نمي آيد.درست مثل فیلم ها. اولین حرفی که زدم چه بود؟  بچه را کی آوردند؟niniweblog.comکی خوابید کنارم؟ niniweblog.comکی صدای نفس هایش را شنیدم؟ کی عاشقش شدم؟niniweblog.comیادم نمی آید همه چيز سريع اتفاق افتاد.
حالا یک مادرم.niniweblog.comهرچند اوايلش عادت نکرده بودم به مادر بودن ..به شب بيداريها.niniweblog.com.. به شيردادن هاي شبانه هرساعتهniniweblog.com..به استراحت نكردنniniweblog.com... عادت نکرده بودم که آن موجود کوچک دوست داشتنی را به چشم فرزندم نگاه کنم. حس می کنم یک آدم کوچولوی بی نظیر است که چند وقتی از قصه اش بیرون آمده و در آغوشم فرو می رود و تند تند نفس می کشد. هنوز می ترسم از اینکه مادرش باشم. آنقدر ظریف است که از بلند کردنش وحشت دارم. استرسکه مبادا آسیبی ببیند، مبادا خراب شود.مبادا در حقش كوتاهي كنم ...
واقعیت را بگویم؟ خوشحالم از بودنش..قلبخوشحالم از داشتنشقلب.خوشحالم كه مادرش هستم.قلبتماشای اداهای صورت و بدنش آنقدر لذت بخش است که می شود مدت ها بی حرکت کنارش ماند و مثل کارتونی دوست داشتنی نگاهش کردniniweblog.com. حالا یک مادرملبخند، چه بترسم چه نترسم، و او پسرکوچولوی من استniniweblog.com.پسري که احتمالاً خیلی زودتر از آن 9 ماه طولانی بارداری بزرگ می شود، قد می کشد و دیگر نه نیازی به پوشک خواهد داشت و نه شیر خوردن های شبانهniniweblog.com

واقعیت را بگویم؟ من یک مادر هستمniniweblog.com

و يك خانواده سه نفره niniweblog.com

 

پسندها (3)

نظرات (5)

مامان پارسا
13 دی 92 17:47
خیلی جالب و خواندنی بود.
زهرا
7 اسفند 92 11:53
سلام خوب هستين؟ مرسي كه بهم سر زدين. مطلبتون جالب بود بقيه مطالبتونم خيلي جالبن اما فرصت نكردم همه رو بخونم. بازم بهم سر بزنيد
مامانی(برای دخترم زهرا)
10 خرداد 93 15:10
واقعا چقد خوب توصیف کرده بودین منرو وقتی بردن اطاق عمل می ترسیدم دندونام بهم می خورد و عین سرما زده ها می لرزیدم مسئول بیهوشی بهم گفت "تو که می ترسی غلط کردی بچه دار شدی"خیلی ناراحت شدم خیلی ...هیچ وقت نمی بخشمش
ساناز مامان متين
پاسخ
من فكر كنم اين شامل خيلي از مامانها ميشه و طبيعيه عزيزم .. مسئول بيهوشي هم احتمالا اعصاب نداشته و بي حوصله بوده كه اينطوري جواب داده
مامان سيد امير علي
22 مرداد 93 8:48
خيلي قشنگ بود
زهره مامانی فاطمه
2 شهریور 93 10:11
چقدر قشگ همه چیزمان روگفتی درود برمادر