بارداري و مادر شدن
واقعیت را بگویم؟ هیچ نمی دانستم دارم چه می کنم. یک روز خواستم مادر باشم و بَنگ... چند هفته بعد جواب آزمایش مامان صدایم می کردعجب روز خوبی بود آن روز. روزی که دستم را روی دلم گذاشتم و به کسی که هنوز هیچ چیز نبود سلام کردم.
9 ماه گذشت. 9 ماه بارداری خیلی بیشتر از 9 ماه معمولی یا 9 ماه تحصیلی طول می کشد. آنقدر کش می آید که کم کم یادت می رود زندگی غیر بارداری چه طوری ست. فکر می کنی از اول به همین شکل به دنیا آمدی. همین قدر عجیب، همین قدر سنگین، همراه با موجودی دیگر. موجودی که هر روز بزرگتر می شود و تکان هایش محسوس تر.روزهای آخر بود که کم کم حس کردم این بازی چند ماهه دارد جدی می شود و یک نفر قصد دارد در بزند و بیرون بیاید.يک نفر. یک پسر. یک آدم واقعی. بعد روزها آرام آرام اما تند تند گذشتند و رد شدند و صفحه تقویم روی «آن روز» ایستاد. همان روزی که باید ساک از قبل آماده کرده را بر می داشتیم و به سمت بیمارستان می راندیم. همان روزی که همراهانم پشت دری بسته ماندند و من رفتم تا در لباسی سبزفرو روم و رگم میزبان سوزن شود. همان روزی که تختی متحرک مرا از راهروها رد کرد و به اتاق عمل برد. چقدر شبیه فیلم ها بود. دراز کشیدن روی آن تخت و تماشای سقف و صورت پرستارها. راستی این اتاق عمل عجب جای ترسناکی ست. شجاع ترین آدم زمین هم که باشی نمی توانی دست کم چند لحظه ای به بیهوشی و هرگز به هوش نیامدن فکر نکنی. سرمای اتاق دویده بود زیر پوستم. دندان هایم به هم می خوردو تمام بدن می لرزید. ترسیده بودم؟ نه. اگر ترسیده بودم پس آن لبخند کش آمده بر روی صورتم چه بود؟ پس چرا پرستارها با جمله «چه مادر شجاعی» به سمتم می آمدند؟ ماسک را روی صورتم گذاشتند. گفتند نفس بکش. چند بار نفس کشیدم؟ چقدر طول کشید تا بیهوش شوم؟ سرما هم كه خورده بودم . یک چیزی چسبیده بود ته گلویم. از آنجا به بعد را یادم نمی آید. کات.
چشم هایم را که باز کردم روی تخت اتاق ريكاوري بودم. درد داشتم؟ یادم نمی آید. تصویر محو آدم ها از جلوی چشم هایم رد می شد. نمي تونستم نفس بكشم انگار داشتم خفه ميشدم .سعي ميكردم دستامو بالا بيارم تا به پرستارها بگم ماسك اكسيژن برام بذارن اما انگار كسي صدامو نميشنيد.يادم نمي آيد.درست مثل فیلم ها. اولین حرفی که زدم چه بود؟ بچه را کی آوردند؟کی خوابید کنارم؟ کی صدای نفس هایش را شنیدم؟ کی عاشقش شدم؟یادم نمی آید همه چيز سريع اتفاق افتاد.
حالا یک مادرم.هرچند اوايلش عادت نکرده بودم به مادر بودن ..به شب بيداريها... به شيردادن هاي شبانه هرساعته..به استراحت نكردن... عادت نکرده بودم که آن موجود کوچک دوست داشتنی را به چشم فرزندم نگاه کنم. حس می کنم یک آدم کوچولوی بی نظیر است که چند وقتی از قصه اش بیرون آمده و در آغوشم فرو می رود و تند تند نفس می کشد. هنوز می ترسم از اینکه مادرش باشم. آنقدر ظریف است که از بلند کردنش وحشت دارم. که مبادا آسیبی ببیند، مبادا خراب شود.مبادا در حقش كوتاهي كنم ...
واقعیت را بگویم؟ خوشحالم از بودنش..خوشحالم از داشتنش.خوشحالم كه مادرش هستم.تماشای اداهای صورت و بدنش آنقدر لذت بخش است که می شود مدت ها بی حرکت کنارش ماند و مثل کارتونی دوست داشتنی نگاهش کرد. حالا یک مادرم، چه بترسم چه نترسم، و او پسرکوچولوی من است.پسري که احتمالاً خیلی زودتر از آن 9 ماه طولانی بارداری بزرگ می شود، قد می کشد و دیگر نه نیازی به پوشک خواهد داشت و نه شیر خوردن های شبانه
واقعیت را بگویم؟ من یک مادر هستم
و يك خانواده سه نفره